آ يا شك داري
هل عندك شك
هل عـنـدك شـك أنـك أهم وأغـلى امرأة في الـدنيا
آيا به حرفم شک مي کني وقتي مي گويم که تو مهمترین و باارزش ترين زن دنيا هستي
هل عندك شك
آيا به اين شک داري
هل عندك شـك أن دخـولـك في قـلـبي
آيا به اين شک داري که ورود تو به قلب من
هو أعظم يوم بالتاريخ وأجمل خبر في الدنيا
باشکوه ترين روز در تاريخ و زیباترين خبردر تمام جهان بود
هل عـنـدك شـك أنـك عمري وحياتي
آيا به اين شک داري که تو وجود وتمام زندگي من هستي
وبأني من عـيـنـيك سرقت النار
و من از چشمان تو آتش عشق را دزديدم
وقـمت بأخـطـر ثـوراتي
و حاضر شدم که براي به دست آوردنت خطرناک ترين کارها را انجام بدهم
أيـتها الـوردة والـريحانة والياقـوتة والسلطانة والشعبية والشرعـية بين جميع الملكات
اي گل وبوي خوش ریحان و ياقوت و ملکه وملیت و قانون زندگي و خوبي در بين تمام ملکه هاي جهان
يا قمرًَا يطلع كل مساءٍ من نافـذة الكلــمات
اي ماهی  که هر غروب از لابه لاي کلمه ها طلوع می کند
يا آخر وطن أولـد فيه وأدفـن فيه وأنـشر فيه كـتاباتي
تو آخرين سرزميني هستي که مندر آن متولد می شوم و در آنجا مدفون خواهم شد و تمام کتاب هاي عشقم را در آنجا منتشر خواهم کرد
غالـيـتي أنتي غالـيـتي
تو تنها چیز باارزش  من هستي
لا أدري كيف رماني الـموج على قدمـيـكِ
نمي دانم که چگونه امواج دريا مرا بر روي قدمهايت پرتاب نمودند
لا أدري كـيف مشـيـتي إلي
نمي دانم چگونه به سمت من آمدي
وكـيف مشـيـتُ إلـيـك
و چگونه من به سوی تو آمدم
دافـئـة أنتي كـلـيـلة حب
تو همچون شبهاي عاشقانه گرم و پر حرارت هستي
من يوم طرقتِ الباب علي ابتـدأ العمر
از روزيکه بر در خانه ام کوبيدي من دوباره متولد شدم
كم صار رقـيـقًا قلبـي حين تعلم بين يديك
هنگاميکه در بين دستان تو بودم قلبم پراحساس ترين کلمه ها را آموخت
كم كان كبـيرًا حظي حين عـثرت يا عمري عليك
چه قدر من خوشبخت بودم که توانستم تو را به دست بياورم
يا نارًا تحـتاج كــياني
تو آتش عشقي هستي که وجودم به آن احتياج دارد
يا فـرحًا يطرد أحزاني
توشادي هستي که باعث دور کردن تمامي غم هایم مي گردد
يا جسد يقطع مثل الســيف ويضرب مثل البركان
تو آن وجودي هستي که من را همچون شمشير قطعه قطعه مي کند و همچون آتشـفشان باعث شعله ورشدن احساساتم مي گردد
يا وجـهًا يعـبق مثل حقـول الورد
صورت تو همچون گلزاري مرا از بوي خوش گلها سرمست مي کند
ويركض نحـوی كحصان
وهمچون اسب سفيد بالداري به طرف من مي آيد
قـــــــولی قـــــولي لي
بـــگو به من بــــــگو
كيف سأنـقــذ نفـسي من أشـواقي وأحزاني
چگونه مي توانم خود را ازاشتياق و عذاب اين عشق نجات بدهم
قولي لي ماذا أفعــل فيكي أنا في حالة إدمان
به من بگو چه کاري مي توانم براي دور شدن از تو انجام بدهم در حاليکه من به اين عشق اعتياد پيدا کردم
قولي لي ما الحــل
به من بگو چاره کارچيست
فأشـواقي وصلت لحـدود الهــذيان
اشتياق و هيجان من به اين عشق به مرز ديوانگي و هذيان رسيده است
قاتلتـي ترقـص حافــية القـدميـن بمدخل شـرياني
قاتل احساساتم پابرهنه در بين رگهايم به رقص در مي آيد
من أين أتـيـتِ وكيف أتـيـتِ و
تو ازکجا و چطور به سراغ من آمدي
كـيف عصـفـت بوجداني
و چگونه هستي من را نابود کردي