نسبت های طلايي

محمد خاقانی

ارديبهشت 91

 

اهل اصفاهانم

حرفه ام استادی است

گرچه اين حرفه شده است

آخرين پيشة من

پيشترها اما

در کنار شاطر

مدتی بود که نانوا بودم

چانه می کردم پهن

تا زند آن را شاطر به تنور

شاطر ما می کرد

صَدَرم[1] خاک ارّه

قاطیِ يک من[2] آرد

نسبتش بود طلايي و دقيق

گاه با من می گفت:

آرد با خاک ارّه

هردو شان از خاکند

مشتری ها هم نيز

همه شان از خاکند

پس از آن دورانی

بستنی بند شدم

شيرکش هم می کرد

آب را قاطی شير

گفتم او را روزی:

به چه نسبت از آب

می کنی قاطی شير؟

ديدم او هم دارد

نسبتی خاص و طلايي و دقيق

شيرکش هم روزی گفت:

دست کم آب

کمتر از شير بَرَد بالا

حجم کلّسترول مردم را

ولی انصاف کند حکم که ما

وقت قاطی شدن مال حرامی به حلال

نسبت خاص طلايي را

تا توانيم مراعات کنيم

اينک اما من

حرفه ام استادی است

ديگر از ريختن دبّة آب

داخل پاتيل شير

يا از آميختن خاک ارّه

يا که جوش شيرين

در قدح روی خمير

خبری نيست در اين حرفة استادی من

در عوض نسبت ها

ی طلايي را من

به روال دگری يافته ام

في المثل ساعت رفع اشکال

تلفونم هست دائم اشغال

يا برای رقم کنتور آب

يا رزرو ويلا

جمعه ای در چادگان

هفته ها بود که من

جای رفع اشکال

جای پاسخ به سؤال شاگرد

می نمودم تکميل

صد رقم فرم که صد رحمت بر

 جدول مندليف

ارتقاء و ترفيع

و هزار

زهر مار ديگر

چاره ای ديگر نيست

اين مهم است که من گردم استاد تمام

ما بقی حاشيه است

جان هر دو کافی است

امتيازم سه برابر شود از حدّ نصاب

تا اگر بخش شود با من يار

گوش شيطان هم کر

هفت رأي آرم از آن هيأت والا مقدار

از کلاسم تو نپرس

قصه اش طولانی است

قصه ها از همه رنگ

همه از شهر فرنگ

بعد يک ربع سخن

وسط درس متون

ناگهان ياد فلان خاطره ام می افتم:

می کنم يادی ، از برج ايفل

ياد آن ساحل سِن

يا آمستردام پاتخت هلند

يادی از ساحل جيجوی کره

بعدش از قرطبة اسپانيا

يا قطاری که چنان برق مرا می گذراند

از ميان دشت های بلژيک

ذکر خيری کنم از

صخرة روشه که هست

وعده گاه عشاق

در جوار بيروت

يادی از آن برج های دوقلو

در کوالالامپور مالزی

بعدش از باندونگ در اندونزی

يا که از آن تمساح

اژدهای کومودور

که شدم من جو گير

و گرفتم با آن

دو سه تا عکس مخوف

حيفم آيد که گريزی نزنم بعد از آن

به رباط و فاس و کازابلانکای بلاد مغرب

به ساراييوو در بوسنی در هرزگوين

يا به اهرام که ديدم در مصر

يا به کوه طوری

که ز پا کندم کفش

و از آن بالا رفتم يک شب تار

يا به بحر الميّت

يا خليج عقبه

در بلاد اردن

يا به آن ساحل زيبای کويت

يا به آن گلّة طوطی که زدند

حلقه بر دور و برم در مسقط

تا به خود می آيم

دست کم يک ساعت

رفته از وقت کلاس

موقع بستن کيف

موقع ختم کلام

مانده ام اوّل درس

وقت من گشته تمام

بار ديگر اين درس

مانده تا وقت دگر

گاه گاهی به خودم می گويم

نکند آن نسبت

های معلوم و طلايي را

وقت آميختن رزق حلالی به حرام

دست کم در حد نانوای محل

يا به اندازة آن شيرفروش

من استاد نکردم اجرا ؟

عاقبت من به خودم می گويم:

وای بر من به خدا

وای بر من به خدا


 

[1]واحد وزنی در قديم معادل 5/1 کيلوگرم

[2]واحد وزنی در قديم معادل 6 کيلوگرم

 

 

 

شيرازيم شيرازيم

 

شيرازيم شيرازيم کی گفته اصفهونيم                ای نمي دونی تو کاکو بيو تا بدم نشونيم

بچّة شاچراغ وآسّونه و بازار وکيل                       بچّة حافظيّه  و دروازه کازرونيم

سنگ سيا بازار مرغ گودربون ميدون شا             سرِ دزک و قصرالدشت لب آبی و سرخونيم

بچّة باغ ارمم رو تپّة تلويزيون                           می خوردم آش کاردة داغ با دوسای زرقونيم

ارگ کريمخانو چقد طواف می کردم اون روزا      عشقی می کردم تو شيراز با اون همه شيطونيم

دروازه قرآن يی طرف سعدی و حافظ يی طرف     آخ که چقد من عاشق اي شهر آسمونيم

سنی ازم گذشته و تو خاطرات بچّگيم                 خيابون زند می دونه من هنوزم زندونيم

چه همزبون بودن با من چه مهربون بودن با من      اسير مهرشون شدم با همه مهربونيم

بابای گلوم خوب کاری کرد يی زن شيرازی گرفت       اما چرو اينجو آوردم تا کنه رينونيم؟!

مامان گلوم قليونی بود مثّ همة شيرازيا               چقد دلوم تنگه برای اون مامان قليونيم

از خاله اشرفوم بپرس از دويي اسدوللو بپرس      چه روزگاری دوشته ام با دوسای جون جونيم

ای بخورم خونة خاله کلم پلو باقلقلی                     فکر نکنی باز تو خط کبابی و بريونيم

مريم خانم بهم مي گفت پسرخاله جيگری بيشی کوم پيچ گرفتم کاکوجون چقد تو می خندونيم؟

منصور آقو بهم می گفت که من سفيدم تو سيا        با اين ادا و اطوارات از خنده می گريونيم

ديگه به ديگ ميگه چندی سياه سه پايه ميگه صلّ علی منصور آقو تو اينو نگو از خنده می رقصونيم

من برای طاهره خانم منصور آقو و مريم خانم         شهناز خانم و شهلا خانم پسرخالة دردونيم

عزيز و غلام و محسن و جعفر و ابراهيم آقو              زهرا و زهره نوه هوی آقدوسی قليونيم

وقتی که من جروم می شد با جعفر و با ابراهيم کي بود تو جونوم می رسيد؟ زندويي جون جونيم

يي دفه دربدر شدم يادوم مياد چه خر شدم           سيگار وينستون کشيدم با پول ده قرونيم

وقتی خالم فهميده بود از اي غلطا کرده بودم         بس که خجالت کشيدم زدم تو اي پيشونيم

اون روزو خوب يادم مياد دهنم هنو بو شير ميداد     که داد زدم من زن ميخوام با ضرب زورچپونيم

اما کسی زن نمی داد به اي پسر يي لا قبا             دل تو دلوم نمونده بود با چيشای بارونيوم

اونا الان پشيمونن که چرو به من زن ندادن              گرچه منم پشيمونم از اي همه نادونيم

وقتی جروم شد باهاشون من اومدم به اصفهون         دسّ قضا آشنا شدم با زن اصفهونيم

حالو هم که از دربدری ساکن اصفهون شدم            دروازه شيراز خونمه تا تو بيبينی حيرونيم

تا ديرو می گفتم پسِرِه از اين به بعد بايد بوگم   اون پسرو! ميگوی ميشِد؟ نمشه به اين آسونيم (1)

ديگه نمخوام اس اس کنم بيذو يه کم فس فس کنم چقد شب و روز بدوم؟ می کاکو من قربونيم؟

ديگه نمخوام بخيل باشم اصفونی خسيس باشم       من ديگه بی خيال اي ارزونی و گرونيم

ديگه نمخوام گز و پولکی کولچه ومسقطيم بده      که عاشق مسقطی لاری و اصطهبونيم

ديگه نمگم بيا بالا بلکه ميگم بت بي بالو                سی کو چقد خاطرخواه لهجة اون چنونيم؟

کفگير چيه و سماق پالون؟ اسّوم بگو و ترش پاله    شيرازيا رو می کشم با اي شيرين زبونيم

بيبين چی جور دل می برم از دلبرای شيرازی          گرچه نه من قرتيم و نه اهل چشم چرونيم

من چه کنم شيرازيا از زن و مرد دوسوم دارن؟        نه اهل دختربازی و نه متلک پرونيم

می دونی چرا شيرازيم حتی تو ناف اصفهون؟         چون گذروندم باهاشون بچّگی و جوونيم

هر اصفهونی به يه شيرازی نگای چپ بکنه      بسپارينش به من که باش دشمن کارد و خونيم

ای تو ديدی تو فاميلم خاقانی اصفهانيم                  معنيش اينه: خاقانی دروازه اصفهونيوم

                                                                       

                                  محمد خاقانی دروازه اصفهانی

                                              آبان 1389

 

 

 

 

 

باسمه تعالی قال الإمام الصادق (ع): من أنشد في الحسين (ع) بيتاً من شعر فبکی وأبکی عشرة فله ولهم الجنة

کبوتر کربلا

ديگر دلم هوايــــي جز کربلا نـــــدارد
عشق حسين در دل يک عمر دلبری کرد
يک شب کبوتر دل از من به شِکوِه پرسيد
گفتم دعا کن ای دل شايد شود اجابــت
يک يا حسين برکش از عمق جان و پرکش
پرسيدمش که با پا يا سر سفر نمايــي؟
دل پرزنان روان شد تــا کربلای دلبــــر
از دور پرچمی ديد از رنگ خون و دانست
می خواست تا نشيند در صحن اين کبوتر
ناچار گرد گنبد گرديد و ديـــــد گردون
يارب! چه شور و غوغاست در اين حرم که گويا
اينجا حريم عشق است عقلم شده است مدهوش
دل از مکان گذر کرد تا در زمان سفر کرد
شب تا سحر سروشی خيزد از اين عزيزان
گاه سحر خروشی خيزد از اين دليران
چون آفتاب سرزد خورشيــد هم پذيرفــــت
اکبر چو بوسه زد بر لب های خشک بابا
چون قاسم دلاور رخصت گرفت مولا
مادر سرِ وهب را انداخت سوی دشمن
شش ماهه طفل معصوم از تشنگی هلاک است
قنداق شيرخواره بالای دست بابا
آن کافر سيه دل شايد که پيش خود گفت
تيری سه شعبه بگذاشت در چلّة کمانش
آخر يکی بگويد با آن پليد ملعون
مولا چرا بپاشيد آن شطّ خون به بالا
سوز صبا رساند ســوز گلوی اصغـــر
مَشکی که بر زمين ريخت اشکی از آسمان ريخت
دستی فتــاده اينجــا دستی فتــاده آنجا
آن شير نر که بانگش تا ساق عرش می رفت
پشت حسين بشکست آن دم که ديد ديگر
جانم فدای آن کو در اصعب المصائب
چيزی دگر نمانده تا عرش هم بلرزد
اينجا زبان شود لال از ذکر آن مصيبت
يک لحظه قلب زينب آتش گرفت چون ديد
ناليد و زد پر و بال آمد کنار گـــودال
برسرزنان بدو گفت آيـــا تويی برادر؟
ديگر چه می توان گفت از سمّ آن ستوران
باور نمی توان کرد آن سرور دو عالم
شمشيرهای خونين چون از چکاچک افتاد
بالای نيزه يک سر از بس که می درخشد
در پيش اين سرافراز کهف و رقيم عجب نيست
آزادگان عالم! اين است سرور ما
تاريخ حقّ و باطل تصوير شد در آن روز
آن ناله های جان سوز کان روز ابتدا شد
اين داغ دل چو آتش باقی است تا قيامت
راز بقای اين داغ روشن نشد در آفاق
زان رازها يکی بس کز شيعة سيه پوش
اي دل مکن گدايي جز در حريم اين شه
در آسمان ملايک يا در زمين خلايق
در اين دو روز عمرت جامی بنوش از اين مِی
درد حسين دردی است خوش تر ز هر دوايي
من مانده ام چه سازم با اين کبوتر دل
خاقانی از خدا خواه شهدی از اين شهادت

 

نای دلم نوايـــي جز نينــوا ندارد
دل بی وصال دلبر ديگر صفا ندارد
اين حسرت جدايي آيا شفا ندارد؟
اين درد تو دوايي غير از دعا ندارد
پرواز کن به کويش اين قدر عزا ندارد
گفتا سرت سلامت! دل دست و پا ندارد!
آنجا که قصّه ای جز کرب و بلا ندارد
اين قبّه صاحبی جز خون خدا ندارد
از بس کبوتر اينجاست انگار جا ندارد
از اين که گردد اينجا هرگز ابا ندارد
هفت آسمان سرايي جز اين سرا ندارد
چون گشت؟ يا چرا شد؟ چون و چرا ندارد
ديد آنچه را نظيری در ماسوا ندارد
اين شام غير اکبر نجم الهـــدی ندارد
اين آسمان جز عباس بدر الدجی ندارد
غير از حسين اين روز شمس الضحی ندارد
ديگر به جرعه ای آب او اشتها ندارد
ديگر اميد برگشت زان مه لقا ندارد
چون پس گرفتنش را بر خود روا ندارد
آخر رباب تشنه آب و غــذا ندارد
خود می دهد گواهی کوفی وفا ندارد
دستان زرد باباش رنگ حنا ندارد
تيری که تاب آن کو گردد رها ندارد
زير گلوی بچّه رمح و سنا ندارد
ديد اين زمين در آن شطّ تاب شنا ندارد
جز اين خبر پيامی باد صبا نــدارد
سقّا توان ديدار با بچّــه ها ندارد
جسمی که دستش افتاد ديگر قوا ندارد
با آن عمود ديگــر بانگ رســا ندارد
اين لشکر حسينی صاحب لوا ندارد
وردی به لب به غير از ذکر رضا ندارد
چون شمر هيچ شرم از قطع قفا ندارد
اين سينه تاب شرح آن ماجرا ندارد
برگشته ذوالجناحش اما صدا ندارد
ديد اين شهيد بی سر حتی ردا ندارد
اما اميد پاسخ زان سرجــدا ندارد
ای وای کاين جماعت يک جو حيا ندارد
بر جثّة شريفش جز بوريا ندارد
جز نالة چکاوک اينجا نوا ندارد
ماه تمام گردون پيشش جلا ندارد
اين سر فراز نيزه جز حق ندا ندارد
آيا چنين امامی مدح و ثنا ندارد؟
گويا جز اين نمايش ديگر نما ندارد
جز با غريو مهدی خود انتها ندارد
دار فنا جز اين اشک آب بقا ندارد
بر هرکه بهره ای از سرّ عما ندارد
دشمن شده سيه روز صبح و مسا ندارد
اينجا همه گدايند شاه و گدا ندارد
اينجا همه غلامند ارض و سما ندارد
کاين عمر اگر ادا شد ديگر قضا ندارد
هر دل که دارد اين درد ميل دوا ندارد
ديگر هوای برگشت از کربــلا ندارد
کاين عمر بی شهادت گويا بها ندارد

محمد خاقانی –  کربلا – زير قبّة حسينی – بهمن 90